نشستهام به تماشای چشم چون پریات
که سهم من بشود یک نگاه سرسریات
که سهم من بشود سرزمین موهایت
اگر اجازه دهد مرزهای روسریات
زمان عرضهی لبخندها حواست نیست
که کشته میدهد این خندههای دلبریات
نگاه کن که دوباره به خود بگویم کاش
که این نگاه نباشد نگاه آخریات
مگر چه کرده دل بیگناه من خانم
که دل نمیکنی از شیوهی ستمگریات؟!
چه قدر مثل تو باشم، تو هم کمی من باش
که در معامله ثابت شود برادریات!
مصطفی الوندی سطوت
دیر آمدم. دیر آمدم. در داشت میسوخت
هیأت، میان "وای مادر" داشت میسوخت
دیوار دم میداد؛ در بر سینه میزد
محراب مینالید؛ منبر داشت میسوخت
جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاهتر: آیات کوثر داشت میسوخت
آتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت میسوخت
یاد حسین افتادم آن شب آب میخواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت میسوخت
آمد صدای سوت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت میسوخت
سربند یا زهرای محسن غرق خون بود
سجاد از سجده که سر برداشت، میسوخت
باید به یاران شهیدم میرسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت میسوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت میسوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل میداد و خنجر داشت میسوخت
شب بود و بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرنها در داشت میسوخت
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت میسوخت
حسن بیاتانی
بینگاهت بینگاهت مرده بودم بارها
ای که چشمانت گره وا میکند از کارها
مهر تو جاری شده در سینهی دریا و رود
دور دستاس تو میچرخند گندمزارها
باز هم چیزی به جز نان و نمک در خانه نیست
با تو شیرین است اما سفرهی افطارها
باغ غمگین است لبخندی بزن تا بشکفند
یاسها، آلالهها، گلپونهها، گلنارها
برگهای نازکت را مرهمی جز زخم نیست
دورت ای گل سربرآوردند از بس خارها
بعد تو دارد مدینه غربتی بیحد و مرز
خانههای شهر، درها، کوچهها، دیوارها
نخلهای بیشماری نیمه شبها دیدهاند
سر به چاه درد برده کوه صبری بارها
سیده تکتم حسینی
هرچند خنده بر لب عالم می آورند
باران و برف با خودشان غم می آورند
من دوست دارم این غم باران و برف را
زیرا تو را دوباره به یادم می آورند
باران چکامه ای ست که در وصف عاشقان
خورشید و ابر و باد فراهم می آورند
هر سال ابرها شب یلدا سبد، سبد
از باغ آسمان گل مریم می آورند
اما دریغ از آن همه پروانه ی سپید
با خود بهشت را به جهنم می آورند
گل ها اگرچه چشم نوازند و بی رقیب
پهلوی برگ های خزان کم می آورند
امسال دست پنجره از برف خالی است
امسال درد پشت سر هم می آورند
سیدابوالفضل صمدی
بعد از هزار دور به من هم عجب رسید
جانم به لب رسید که جامم به لب رسید
بر روی آفتاب تو موی سیاه ریخت
یاللعجب چگونه در این صبح، شب رسید؟
روز نخست، نوبت تقسیم تاب و تب
تابش به موی تو، به من خسته تب رسید
وصل تو واجب است و خیال تو مستحب
صد شکر دست من به همین مستحب رسید
بختم سیاه گشت ز داغ تو، تلخ نه
این هم شباهتی که به من از رطب رسید
علی مقدم (عاصری خراسانی)
افتاده در این راه سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!
بیرون قفس ریخته پرهای زیادی
این کوه که هر گوشه آن پارۀ لعلی است
خورده است بدان خون جگرهای زیادی
درد است که پرپر شده باشند در این باغ
بر شانۀ تو شانهبهسرهای زیادی
از یک سفر دور و دراز آمده انگار
این قاصدک آورده خبرهای زیادی
راهی است پر از شور، که می بینم از این دور
نیهای فراوانی و سرهای زیادی
هم دربهدری دارد و هم خانه خرابی
عشق است و مزین به هنرهای زیادی
بیچاره دل من که در این برزخ تردید
خورده است به اما و اگرهای زیادی
جز عشق بگو کیست که افروخته باشند
در آتش او خیمه و درهای زیادی.
سعید بیابانکی
غمش از لشگرش بزرگتر است
خنجر از حنجرش بزرگتر است
زینب از بس که داغ دید انگار
خیلی از مادرش بزرگتر است
چه کند با علی اصغر که
نیزه ها از سرش بزرگتر است
چه کند با علی اکبر که
سرش از پیکرش بزرگتر است
هر قدر تیر حرمله دارد
از سر اصغرش بزرگتر است
اربا اربا. همین بگویم که
اصغر از اکبرش بزرگتر است
خوش به حال کسی که از انگشت
کمی انگشترش بزرگتر است
محمدحسین ملکیان
چه دارد برای تو، تنهایی کبریا؟
خدایا! اگر هستی از عرش پایین بیا!
وطن کو؟ که عشقی بورزم به سیما»ی آن
که بیزارم از دین و تاریخ و جغرافیا
خدا! اینهمه قارّه! جا مگر قحط بود؟
چرا سرزمین من افتاده در آسیا؟
غزل را کتک میزند ناظم محترم
ببین ترکه و خطکش افتاده دست کیا!
پر از گوش مخفیست این چاردیوار شعر
بله! شعر؛ این سازمان همیشه سیا»
پدرخواندهی مردهام بس که خط خوردهام؛
که میراثداری ندارم در این مافیا
مریم جعفری آذرمانی
ای کاش این سحر ز صبوحی حذر کند
یا اینکه در به روی تو خود را سپر کند
اما نماز را به فرادا اقامه کن
تا قاتل از نماز جهالت حذر کند
بیدار کن تمام جهان را به غیر او
بگذار با خیال تو در خواب سر کند
بیدار شد که در صف پشت تو ایستد
تا صف به صف ملائکه را در به در کند
ای ماه سر به مهر سر از سجده بر مدار
پشت سرت کسی است که شقالقمر کند
این معجزات، آیت پیغمبری نبود
داد از کسی که بر دل شیطان نظر کند
محراب در تلاطم خونابه غرق شد
خورشید خون گریست که شب را سحر کند
محمود حبیبی کسبی
به سیم و زر چه حاجت بود؟! از اینها فراتر داشت
پر از خورشید بود آری نگاهی کیمیاگر داشت
ن از بی حجابیها سر تسلیم افکندند
ولی کنزالحیا از چادر خود تاج بر سر داشت
بزرگان عرب را یک به یک دیروز پس میزد
که این دوشیزه فکر خواستگاری از پیمبر داشت
زمانی که همه خورشید را تکذیب میکردند
خدیجه چشمهای مصطفی را خوب باور داشت
میان قوم خود شأن و مقام او فراوان بود
ولی نزد پیمبر عزتی چندین برابر داشت
نماز اولش را با علی پشت پیمبر خواند
شکوه این سه تن باهم هزار الله اکبر داشت
کنار مرتضی دین خدا را یاوری میکرد
که مالش نسبت همشیرگی با تیغ حیدر داشت
لبالب بود از قران و آن روزی که مادر شد
به جای طفل در آغوش خود آیات کوثر داشت
همینجا میشود بر پاکی دامان او پی برد
فقط این زن وجودی لایق زهرای اطهر داشت
علی داماد او شد کاش او آنروز را می دید
که زهرا در نبود مادر خود دیدهای تر داشت
خدیجه در مسیر دین شترها داد بیمنت
زنی روی شتر اما هوای فتنه در سر داشت
حسن روز جمل فریاد یا زهرا به لب آورد
به یاد خاطراتی که مروری گریه آور داشت
کمک میخواست پشت در صدا زد خادم خود را
فدای فضه اما فاطمه، ای کاش مادر داشت
مجید تال
ای قوم - جسارت نشود- دیرزمانی است
از غیرت و از عشق نه نامی نه نشانی است
تیتر یک اخبار، حماس است و حماسه
یک جنگ جهانی که پس جام جهانی است
اما نه جهان عرب آبستن خشم است
نه میپرد از خواب، اروپای اومانیست
ای غزه برای تو جز افسوس نداریم
با این همه غمخوار چه جای نگرانی است؟
مصری که فشرده است گلوگاه رفح را
ایران عزیزی که سرش گرم گرانی است
یا شام و عراقی که پس از یورش داعش
زخمی تنش از لشگر سفیانی جانی است
رسمالخط امروز تو خون است و گلوله
نه گویش عبری و نه خط سُریانی است
در سفرهتان نانی اگر نیست، خدا هست
در خانه ما رونق اگر هست صفا نیست
سد بستهای امروز به هرزآبه صهیون
تقدیر تو سنگی است که در دست جوانی است
شادیم به این مژده که آن پیر به ما داد:
این غدهی بدخیم شدیداً سرطانی است
عباس
حق روز ازل کل نعم را به علی داد
بین حکما حُکم حَکم را به علی داد
معنای یدالله همین است و جز این نیست
کاتب که خدا بود قلم را به علی داد
میخواست به تصویر کشد قدرت خود را
در معرکه شمشیر دو دم را به علی داد
عمّال شیاطین همه ماندند تهیدست
تا احمد محمود علم را به علی داد
یاران ولایت به خدا اهل بهشتند
الله کریم است، کرم را به علی داد
هر مملکتی تابع فرمان امیری است
ایران، دلِ افتاده به غم را به علی داد
از نسل علی یک علی آمد به خراسان
یعنی که خدا کل عجم را به علی داد
کوچکتر از آن است عجم فخر فروشد
گو حیدریام، یار دلم را به علی داد
سبقت بگرفت اُمّ علی ز اُمّ مسیحا
روزی که خدا حق قدم را به علی داد
مملوک ببین مالک دین در شب میلاد
تنظیم سند کرد و حرم را به علی داد
بودی همه اشراف عرب طالب زهرا
طه گهر عهد قدم را به علی داد
بگذاشت کف فاطمه را بر کف حیدر
با فاطمه شش دنگ ارم را به علی داد
از یمن همین وصلت فرخنده کلامی
حق زینب آزادهشیم را به علی داد
ولیالله کلامی زنجانی
راه دشوار است و باید همسفر پیدا کنم
عارفی صاحب دل و صاحب نظر پیدا کنم
جاده پر پیج و خم است و باید ازآن بگذرم
راه را با خوردن خون جگر پیدا کنم
هرکدام از همرهانم از مسیری رفته اند
کاش از حال رفیقانم خبر پیدا کنم
گرچه سرمست از شرابی سرخ و چندین ساله ام
باید از این می رفیقی کهنه تر پیدا کنم
چون که لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
می روم تا اینکه یاری معتبر پیدا کنم
بنده ی آنم که در محراب عشقش روز و شب
دست و پا گم میکنم تا بال و پر پیدا کنم
یارب از تردامنی ها خاطری دارم حزین
مرحمت کن چشم تر یا شعر تر پیدا کنم
نعیم رحیمی
نشستهاند هزاران کتاب در قفسه
زبون و ساکت و پر اضطراب در قفسه
یکی بزرگتر از دیگران؛ قدیمیتر
ملقباند به عالیجناب در قفسه
مراقبش دو سه گردن کلفت دور و برش
که تا تکان نخورد آب از آب در قفسه
خزانهدار عددهای دولتش شدهاند
کتابهای درشت حساب در قفسه
کتابهای مقدس، کتابهای ملول
خزیدهاند به کنج ثواب در قفسه
کتابهای اصول و فروع بیداری
نشستهاند همه گیج و خواب در قفسه
نشستهاند دو زانو کتابهای دعا
هزار وعدهی نامستجاب در قفسه
کتاب فلسفه با ژست عاقلانهی پوچ
نشسته محکم و حاضر جواب در قفسه
کتاب شعر دهن بسته است و توی دلش
نخوانده مانده غزلهای ناب در قفسه
کتابخانهی تاریک و پردههای عبوس
هوای مردهی بیآفتاب در قفسه
کبوتر دل دفترچههای خاطره، خون
شکسته بال و غریب و خراب در قفسه
کپکزده رد دندان به نان خشک خیال
کپک دمیده به بطری آب در قفسه
غروب، سکته و سیگار روشن شاعر
و رقص شعله و دود کباب در قفسه!
علیمحمد مؤدب
ساقی شبیه ساقی کوثر نیامده
جز او کسی به جای پیمبر نیامده
جز او برای فاطمه همسر نیامده
از کعبه جز علی احدی در نیامده
یعنی کسی به پاکی حیدر نیامده
هر کس غلام فاطمه شد در پناه اوست
شاهی که عرش دوش نبی جایگاه اوست
در معرکه سلاح نبردش نگاه اوست
این گیسوی سیاه که تنها سپاه اوست
بر شانه اش سیاهی لشکر نیامده
اولاد مرتضی همه ذاتاً مطهرند
قرآن ناطقند، شفیعان مند
شاهان روزگار غلامان قنبرند
خدّام عرش گوش به فرمان حیدرند
دور و برش که قحطی نوکر نیامده
ابروش وقت جنگ کم از ذوالفقار نیست
دنیا به جنگش آمده و بی قرار نیست
در مکتبش ضعیف کشی افتخار نیست
کرار که در مبارزه اهل فرار نیست
این کارها به فاتح خیبر نیامده
هرگز نمی شود علم عشق سرنگون
عشقش کشیده است دلم را به خاک و خون
پایان کار عاشق او چیست جز جنون؟
او گرد خاک پای علی شد که تا کنون
سردار مثل مالک اشتر نیامده
گرچه نبی نبود، وصی نبی که بود
مسند نشین بی بدل این اریکه بود
مردی که همسرش به ملائک ملیکه بود
باید خدا شوی که بفهمی علی که بود
کاری که از بنی بشری بر نیامده
در حال احتضار ولی فکر قاتل است
مولای ما نمونه انسان کامل است
بی مهر او تمام عبادات باطل است
آدم بدون عشق علی مشتی از گل است
حیف از دلی که در بر دلبر نیامده
دشمن هم از عنایت تو بی نصیب نیست
در کشور تو هیچ غریبی غریب نیست
بیچاره ای که در دل زارش شکیب نیست
با اینکه فکر آیه أمّن یجیب» نیست
از بارگاه لطف تو مضطر نیامده
بر راه کفر سد زده دیوار تیغ تو
اصلاً هدایت است فقط کار تیغ تو
هو، حق، علی مدد، همه اذکار تیغ تو
دیدیم هر که رفت به دیدار تیغ تو
با سر فرار کرده… ولی سر نیامده
استاد در فنون نبردی ابوتراب
فرمانروای کشور دردی ابوتراب
حتی به مور ظلم نکردی ابوتراب
گفتم هزار مرتبه مردی ابوتراب
با تو هزار مرد برابر نیامده
شد در غم تو چشم هزاران یتیم تر
بعد از تو می شوند یتیمان یتیم تر
من از ازل اسیر تو ام یا قدیم تر
ای خانواده ات همه از هم کریم تر
از سفره ی تو پر برکت تر نیامده
حامد تجری
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو غزلم، شور و حال مُرد
بعد از تو حس شعر، فنا شد، خیال مُرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
برچشم باز، فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب، محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان، سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست، فاجعه ی قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام
حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم، که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند با رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتانِ جفاکار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هرآینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرگ بجز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست
ما می رویم، چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم، هر که بماند، مخیّر است
ما می رویم، گرچه زِ الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاکِ مسلمان ابوذر است
ما می رویم، مقصدمان نامشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ، با سگ گله برادر است
ما می رویم، ماندنِ با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم، قافله پیرانِ قافله
اینجا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجالِ درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم
اسلام ولیمحمدی
.در کوچه ای که نام جدیدش عدالت است
نام فروشگاه بزرگش صداقت است
اجناس آن به قیمت روز است و از قضا
جنسی که هیچ وقت ندارد، خجالت است
از این فروشگاه کلاهی خریده ام
روی سرم کلاه گشادم چه راحت است
بر سردرش نوشته: تمام فروشگاه
مال شما، نه مال من بی بضاعت است
البته گفته اند رییس عزیز آن
از مجریان طرح سهام عدالت است
بیگانه با سواد و کتاب است و گفته است:
در زندگی مطالعه دل غنیمت است!
حتی کتاب هدیه نگیرد چرا که او
طبعی کریم دارد و اهل مناعت است
سگ نه، شغال بوده و ما گربه دیده ایم
زیرا که اصل در ده ما بر برائت است
آن کس که می دود پی یک لقمه ی حلال
انگار قهرمان دو استقامت است
اهل تلاش باش که البته نسبی است
چیزی که مطلق است فقط استراحت است
بگذار دوستان پدر از ما در آورند
وقتی رفیق هست، به دشمن چه حاجت است
گفتم چقدر منتظر یار بوده ای؟
نالید و گفت، چار الی پنج ساعت است
آرام مثل بچه ی آدم نشسته ایم
غوغا چرا؟ عزیز من! اینجا صدا قط(ع) است
سیداکبر میرجعفری
ای که جز خانه تو خلوت ما نیست که نیست
هر چه گشتیم دراین میکده جا نیست که نیست
من که جز نام تو نامی نشنیدم بی شک
جز صدای تو در این دهر صدا نیست که نیست
کاسه ای اشک و دو جرعه نفسی با یادت
شهر ما را به جزاین آب و هوا نیست که نیست
صبح در شهرتو یک مشت گدا آمد و شب
هرچه گشتیم ندیدیم، گدا نیست که نیست
بسکه اخبار غدیرت همه جا پیچیده است
خبری جز خبرت هیچ کجا نیست که نیست
بر جهاز شتران حرف پیمبر این بود
دست بالاتراز این دست خدا نیست که نیست
آنکه محمود صدا کرده صدا باید زد
و فقط بوسه به دستان خدا باید زد
باید این خطبه میان همگان پخش شود
سینه سینه ضربان در ضربان پخش شود
باید این چشمه که امروز به راه افتاده ست
مثل رودی که بود در جریان پخش شود
چون نسیمی که شده پیک بهاران خدا
این خبر از پدران در پسران پخش شود
مادرم خواست که با شیر محبت دادن
نمک عشق تو در هر شریان پخش شود
چهارده قرن گذشته است ولی جا دارد
خبرش صدر خبرهای جهان پخش شود
این خبر را به مؤذن برسان تا هر روز
بر سر مأذنه مابین اذان پخش شود
از شبم کاش نگیری نفسی ماه مرا
أشهد أن علیً ولی اللهِ مرا
ما که عمری دل در عشق اسیری داریم
چه غم از آتش دوزخ که مجیری داریم
روزی ام را در این خانه نوشته است خدا
بی سبب نیست که چشم و دل سیری داریم
راست گفتند که راه تو به خورشید رسد
چه کسی گفته جز این راه مسیری داریم؟
آب نه عین سرابند پس از تو "أدیان"
ما فقط آب در این خاک کویری داریم
همه دیدند پیمبر چه وزیری دارد
همه گفتند از این پس چه امیری داریم
بعد هر یاعلی ام زمزمه یازهراست
بهتر از این چه مراعات نظیری داریم
همردیف دل دریا که به غیر از دریاست
بهترین قافیه خانه مولا زهراست
سفره را باز کن ای شاه گدا آماده ست
به یتیمان بگو امروز غذا آماده ست
سوره مائده نازل شد و ما فهمیدیم
لب این برکه غذای دل ما آماده ست
چه غدیریست، چه عیدیست، برای بخشش
بیشتر از همه اعیاد، خدا آماده است
اختیار سر ما دست دو ابروی تو هست
بکِش آن تیغ دو دم را که منا آماده ست
دردم این است که ای خواجه مرا دردی نیست
ورنه در دست طبیبانه دوا آماده ست
باز هم بوی محرم همه جا را پر کرد
هر که دارد هوس کرببلا آماده ست
ای که بر دشمنی ات بغض و حسد گشت شریک
پسرت گفت: گناهم؟ همه گفتند :أبیک
محسن عربخالقی
منی که بار سفر بسته بودم از آغاز
نگاه خویش به در بسته بودم از آغاز
برای سرخی صورت به روی هر انگشت
حنای خون جگر بسته بودم از آغاز
منم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی
که دل به مال پدر بسته بودم از آغاز
هنوز در عجبم که امیدوار چرا
به هندوانه ی دربسته بودم از آغاز
به دوستان خود آنقدر مطمئن بودم
که روی سینه سپر بسته بودم از آغاز
به خاطر نپریدن ملامتم نکنید
که من کبوتر پربسته بودم از آغاز
عجیب نیست که با مرگ زندگی کردم
به قتل عمر کمر بسته بودم از آغاز
اگر چه آخر این قصه بسته ام در را
چنین نمی شد اگر بسته بودم از آغاز
مجتبی خرسندی
لبخند خدا بسته به لبخند حسین است
پس باش پی آنچه خوشایند حسین است
تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کسی باش که در بند حسین است
در معرکه از سنگدلان حر بتراشد
این ویژگی چشم هنرمند حسین است
شیرین تر از این شور ندیدیم همه عمر
شوری که خدا در دلم افکنده حسین است
آهنگ خوش و رقص خوش و بوی خوش اصلاً
طبل و علم و پرچم و اسفند حسین است
بی روضه ی او حال خوشی نیست…، اگرهست
از حال گذشتیم که آینده حسین است
از بس که "علی" نام قشنگی ست عجب نیست
این نام اگر روی سه فرزند حسین است
در جنگ سرافکنده نبودیم و نگردیم
چون بر سرمان یکسره سربند حسین است
پس باش پی آنچه خوشایند دل اوست
لبخند خدا بسته به لبخند حسین است
محسن کاویانی
حق روز ازل کل نعم را به علی داد
بین حکما حُکم حَکم را به علی داد
معنای یدالله همین است و جز این نیست
کاتب که خدا بود قلم را به علی داد
میخواست به تصویر کشد قدرت خود را
در معرکه شمشیر دو دم را به علی داد
عمّال شیاطین همه ماندند تهیدست
تا احمد محمود علم را به علی داد
یاران ولایت به خدا اهل بهشتند
الله کریم است، کرم را به علی داد
هر مملکتی تابع فرمان امیری است
ایران، دلِ افتاده به غم را به علی داد
از نسل علی یک علی آمد به خراسان
یعنی که خدا کل عجم را به علی داد
کوچکتر از آن است عجم فخر فروشد
گو حیدریام، یار دلم را به علی داد
سبقت بگرفت اُمّ علی ز اُمّ مسیحا
روزی که خدا حق قدم را به علی داد
مملوک ببین مالک دین در شب میلاد
تنظیم سند کرد و حرم را به علی داد
بودی همه اشراف عرب طالب زهرا
طه گهر عهد قدم را به علی داد
بگذاشت کف فاطمه را بر کف حیدر
با فاطمه شش دنگ ارم را به علی داد
از یمن همین وصلت فرخنده کلامی
حق زینب آزادهشیم را به علی داد
ولیالله کلامی زنجانی
یکه بود و بیحریف، این شد که لشگر باب شد
لشگری را کشت، جنگ نابرابر باب شد
تیغ بر کف با نقابی از دل لشگر گذشت
در عرب، تشبیه ابروها به خنجر باب شد
هیبتش را چون مؤذن داخل محراب دید
ابتدای هر اذان "الله اکبر" باب شد
شیعیان توحیدشان را در ولایت یافتند
در نماز این شد که بعد از حمد، کوثر باب شد
اصلا از وقتی که فهمیدیم کوثر با علیست
ختم قرآن بین ما از جزء آخر باب شد
گفت پیغمبر "انا علمٌ علیٌ بابها"
در مدینه ناگهان سوزاندن در باب شد!
هر چه را شد باب کردند، آخرش اما چه شد؟
آخرش حیدر امیرالمؤمنین ارباب شد
محمدحسین ملکیان
شد صدای هلهله از گنبد اخضر بلند
تا که شد دست علی با دست پیغمبر بلند
باده نوشان غدیری ساغر شادی زدند
تا سر خُم شد به دست ساقی کوثر بلند
پیش جهل این جماعت، عاقبت نشنیده ماند
هرچه عقل آواز حق سر داد بر منبر، بلند
از گلوی ظلم و ظالم آب خوش پایین نرفت
هر کجا شد ذوالفقار حضرت حیدر بلند
پیش بازویش موظف شد به کوتاه آمدن
گرچه بود آوازهی سرسختی خیبر بلند
مثل روز از سخت و سست دستهاشان روشن است
کی سرافکنده است فردا؟ کیست فردا سر بلند؟
از میان دستهای بیعت، اما بعدها
بشکند دستی که شد بر صورت مادر بلند
سیدهتکتم حسینی
موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: .هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت
پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت: یا علی». افتاد
سقف با بمب اولی افتاد او به بالا سرش نگاه انداخت
تانک از روی صندلی رد شد شیشه ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت
خاکریز از اتاق خواب گذشت من و او سینه خیز می رفتیم
او به جز عکس خانوادگی اش هرچه برداشت بین راه انداخت
به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت
موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را توی ایوان جلوی ماه انداخت
محمدحسین ملکیان
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه میرفت بییار و یاور ندیدی
آری در آوردن تیر بیدست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی
حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی
شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی
بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی
دلخونی اما برادر، دلخونتر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا، مولای بیسر ندیدی
قلبت نشد پاره پاره، آنشب میان خرابه
آنجا سر یک پدر را در دست دختر ندیدی.
قاسم صرافان
خلق و خوی نبوی با دم عیسی داری
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
از ازل نام تو بوده است قدیمالاحسان
قدمتی بیشتر از آدم و حوّا داری
سر خونین تو و طشت طلا، حیرانیم
زین شباهت که تو با حضرت یحیی داری
کشتی نوح فقط قایق کمظرفیتی است
پیش کشتی نجاتی که تو آقا داری
پشت موسی اگر آن روز به هارون شد گرم
تکیه امروز تو بر زینب کبری داری
رحم بر روسیهان، عاطفه بر دشمن خویش
یادگاری است که از حضرت زهرا داری
لشکر از هیبت و نور تو به هم میریزد
چون نشان از علی عالی اعلا داری
چند قرنی است ملائک به زمین میآیند
چونکه در کرب و بلا عرش معلّی داری
از کرامات تو ما نیز بهشتی شدهایم
که تو در خیمهٔ خود سایهٔ طوبی داری
عباس
وقف اشک است زندگانی من
ای که از کودکی شدی غم من
آه در قبر من به من برگرد
ای شب اول محرم من!
چون نهالی که اشک پایش ریخت
در عزایت شدم سترگ حسین
السلام ای حقیقت محزون!
السلام ای غم بزرگ! حسین!
این زبانی که برده نام تو را
پاسخ (من امام؟) خواهد گفت
صورتی که شده ست خیس از اشک
عاقبت بین قبر خواهد خفت
یاد کردم ز عاشقانی که
حسرت روضه هات را دارند
پدرانی که این محرم را
زیر سنگ لحد عزاداراند
مادرانی که مانده از آنان
چادری مشکی و گل لبخند
قد نداد عمرشان که این دهه هم
قیمه نذری تو را بپزند
مادرانی که چادر آنها
خیمه های تو را به پا می کرد
یاد کردم از آن النگو که
مادرم خرج روضه ها می کرد
حتم دارم که میخورم حسرت
هرچه خود را برات کم زده ام
آه سنگ لحد! بگو به حسین
سنگ او را به سینه ام زده ام
زندگانی عزیز بود و شریف
تا زمانی که زیر پرچم بود
دوست دارم که خوب گریه کنم
شاید این آخرین محرم بود
پیمان طالبی
دنیا خلاف خواسته ی ما گذشته است
دیروز پیش روست و فردا گذشته است
تقویم من پر است از "امروز دیدنت"
امروز یا نیامده و یا گذشته است
در جستجوی بخت به هر جا رسیده ام
او چند لحظه قبل، از آن جا گذشته است
در بین راه، عشق همان عابری ست که
با غم به من رسیده و تنها گذشته است
ای گل! همین که موقع بوئیدنت رسید
دیدم که عمر من به تماشا گذشته است
این غیرت است یوسف من، هی نگو هوس
از گیسوی سفید زلیخا گذشته است
با آن عصای معجزه بشکاف نیل را
نشکافی آب از سر موسی گذشته است
مثل قدیم باز هم از عاشقی بگو
هرچند، فکر می کنم از ما گذشته است
محمدحسین ملکیان
تا به دست باد میریزند گیسوها به هم
میخورند از لرزش بسیار، زانوها به هم
نیست در دنیا پلی از این شگفتانگیزتر
میرسد با یک نخ باریک، ابروها به هم
چشمها دریا و ابروها دو تا قوی سیاه
اخم کن نزدیکتر باشند این قوها به هم
با خیالش در بغل دارد تو را دیوانهای
هر کجا دیدی گره خوردهست بازوها به هم
میرسد روزی که ما همسنگ یکدیگر شویم
میخورد یک روز قانون ترازوها به هم
عاشقیم اما چرا از هم خجالت میکشیم؟
کاش اصلا دل نمیبستند کمروها به هم!
محمدحسین ملکیان
نگاهت مبداء تاریخ انسان است آقاجان
نگاهی که قسیم کفر و ایمان است آقاجان
خدا با قصه ی پر غصه ی یوسف به ما آموخت
همیشه جای خوبان کنج زندان است آقاجان
نه آن هارون گرگ، آن نارشیدِ زشت عباسی
که خود هارون تو، موسی بن عمران است آقاجان
تقیّه شد سلاحت تا بماند زنده این مکتب
که گاهی ماه، پشت ابر پنهان است آقاجان
زمانی ابن یقطین گفت و کلّ راویان گفتند
که این باب الحوایج باب عرفان است آقاجان
نه تنها مشهد و قم بوی گلهای تو را دارند
که عطرت منتشر در کلّ ایران است آقاجان
دمی هم غافل از احوال یاران نیست قلب تو
که حتی فکر اشترهای صفوان است، آقا جان
بگو از امتداد خون خود با قوم خون آشام
تویی آرامش و بعد تو طوفان است آقاجان
بهشتی هست در بغداد: نامش کاظمین توست
ولی حس می کنم آنجا خراسان است آقاجان
متاعی سخت کمیاب است اربابی شبیه تو
اگرنه مثل ما نوکر فراوان است آقاجان!
عباس
اول ِ ابتدایِ آغاز است
درِ جنت برای او باز است
در مسیرش ملک به پرواز است
همه ی کارهاش اعجاز است
وقت پیکار شیر میدان است
او که همبازی یتیمان است
نقطه ی تحت باء بسم الله
شرف لااله الا الله
آسمان پیش قامتش کوتاه
در خیبر برای او پر کاه
دشمن از پیش و پس اگر دارد
ذوالفقار علی دو سر دارد
دست و بازوی او نمک دارد
به همه نیت کمک دارد
عشق ما ریشه در فدک دارد
به ولایت هرآنکه شک دارد
برود کعبه را طواف کند
و نگاهی بر آن شکاف کند
هر زمان فاطمه کنار علیست
هر کجا هست،بخت یار علیست
ملک الموت، ذوالفقار علیست
جبر حتی در اختیار علیست
آن همه اختیار داشت ولی
بر سر نفس، پا گذاشت علی
گفت"یا فاتح" و قرار گرفت
نفس خود را در اختیار گرفت
بعد در دست، ذوالفقار گرفت
جان کفار را دو بار گرفت
بار اول به چشم و ابرویش
بار دوم به تیغ و بازویش
ما همه قنبریم و غم بَر اوست
هم دلاور هم اینکه دلبر اوست
خصلت جمله انبیا در اوست
اوست از اول و در آخر اوست
پیش پاهاش کوه خم شده است
هر که با اوست محترم شده است
در کمیاب اگر که در صدف است
در نایاب، ریگی از نجف است
جلوی خانه اش همیشه صف است
شاهراه بهشت، اینطرف است
هر که دور ضریح مولا گشت
بی هراس از پل صراط گذشت
سعدی و مولوی و بیدل را
حافظ و عنصری و دعبل را
صایب و انوری و مقبل را
همه ی شاعران قابل را
خوانده ام، نزد او کم آوردند
هرقدَر بیت محکم آوردند
گوش خلق از علی علی پر شد
سنگ راهش یکی یکی دُر شد
راه رفت و خدا تصور شد
با علی راه ما میان بر شد
تا که پا روی عدل نگذاریم
به ولای علی نظر داریم
به خدا عالم یگانه علی ست
حاکم شهر و مرد خانه علی ست
برترین خلقت زمانه علی ست
عدل الله را نشانه علی ست
جورج جرداق وصف او کرده
سند از اهل سنت آورده
عشق را در غدیر یافته ایم
و علی را وزیر یافته ایم
سندی بی نظیر یافته ایم
بین دست امیر یافته ایم
آنچه داریم از علی ازلی ست
گل ما خاک زیر پای علی ست
با تمامی سربه زیری ها
سربلندیم ما غدیری ها
ختم گردد به خیر، پیری ها
دست ما را اگر بگیری، ها
هیچ سرداری از علی سر نیست
دست بالای دست حیدر نیست
راه شیری غبار راه علی ست
ریگ های نجف سپاه علی ست
به خدا که خدا گواه علی ست
شب به شب کوفه در پناه علی ست
کوفه دل را شکست یا سر را؟!
هیچ یک را! نماز حیدر را
محمدحسین ملکیان
بی روی علی شعر من آرایه ندارد
بی اذن علی، نطق، درونمایه ندارد
بی نام علی قرآن یک آیه ندارد
بی حب علی دین بخدا پایه ندارد
عمری پدرم گفت که فرزند خلف باش
یعنی که فقط بنده ی سلطان نجف باش
یاسین رخ و رحمان دل و توحید مقام است
با حکم غدیر آمده، پس کار تمام است
"سلطان جهانش به چنین روز غلام است"
ذکر لب مولا صلوات است و سلام است
هم شان علی کیست؟ اگر هست بیاید!
بالاتر از این دست محال است بیاید
هم جاذبه هم دافعه دارد، به تعادل
توصیف گر روی گل او شده بلبل
نقل است که شاعر شده حافظ به توسل
"لاحول و لاقوه الا بتغزل"
ایجاز رباعی ست، بلندای قصیده ست
از دفتر اشعار خدا، بیت گزیده ست
خورشید شده آینه گردان جمالش
خوردند ملایک همگی غبطه به حالش
گشتم، به خدا نیست کسی مثل و مثالش
میراث محمد، صلواتی ست که آلش
کس نیست به جز فاطمه و حیدر و اولاد
با آل علی هرکه در افتاد بر افتاد
تاریخ عرب، فاتح خیبرشکن اش خواند
"او" بود که پیغمبر اسلام، "من"اش خواند
صدآیه ی نازل نشده از دهنش خواند
استاد سخن،فاطمه، صاحب سخن اش خواند
کو آنکه قدم جای قدومش بگذارد
جز او احدی خطبه ی بی نقطه ندارد
برده ست خدا نام از او داخل انجیل
موسی به لبش نادعلی داشت لب نیل
داده ست به فرمان علی گوش، ابابیل
پیغامبری را علی آموخت به جبریل
این ها همگی هیچ، بگو معجزه اش چیست
اعجاز علی اینکه کسی مثل علی نیست
عدل علوی دست عقیل است در آتش
گیرم بزند دشمن او پشت در آتش
لطفش به گنهکار چون آبی ست بر آتش
شاعر! نزند دست بر این شعر تر، آتش
در آتش سوزنده و بی سایه ی م
بر چادر زهرا متوسل شو و بگذر
عشق علی و فاطمه تکرار ندارد
جز فاطمه عالم گل بی خار ندارد
جز با در این خانه، گدا کار ندارد
این خانه دری دارد و دیوار ندارد
در کوچه ی باریک علی آه.چه ها شد
هر بار گدا حاجتی آورد، روا شد
محمدحسین ملکیان
تا حس شود صدای تو، آب آفریده شد
چشمت غریب بود، شهاب آفریده شد
تحریر گامهای تو را در جواب آب
رودی که میرسد به شتاب آفریده شد
بی مهر تو چه میگذرد بر شب قلوب؟
دوزخ جواب بود و عذاب آفریده شد
ربط تو با تراب در ابهام مانده بود
صحرای تشنه کام و سحاب آفریده شد
پرسش مهیب بود: خدایا چگونهای؟
کعبه دهان گشود و جواب آفریده شد
قربان ولیئی
من که دائم پای خود دل را به دریا میزنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را میزنم
در وجودم کعبهای دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا میزنم
این غبار روی لبهام از فراق بوسه نیست!
در خیالم بوسه بر پای تو مولا میزنم
از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت میرسم، خود را گدا جا میزنم
اینکه روزی با تو میسنجند اعمال مرا
سخت میترساندم، لبخند اما میزنم
من زنی را میشناسم در قیامت… بگذریم!
حرفهایی هست که روز مبادا میزنم
کاظم بهمنی
آن مرد رفت و ماند کلامش؛
ما ملّتِ امام حسینیم»
اما، یکی از آینه پرسید:
ما ملّتِ کدام حسینیم؟»
او با ستم، کنار نیامد
با جهل، سازگار نیامد
بیخود به کارزار نیامد
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
فرمود: این که شیوۀ دین نیست
ای قوم! دینِ جدّ من این نیست!
دین با دروغ و حیله، عجین نیست»
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
فرمود: اهلِ دین به زبانید
دنیاپرست کیست؟ همانید
دردا! شما حرامخورانید»
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
فرمود: اگرچه اهلِ ریایید
هرچند دشمنانِ خدایید
تا وقت هست سوی من آیید!»
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
فرمود آن بهارِ یتیمان:
جز مِهر، چیست معنیِ ایمان؟»
او بود از تبارِ کریمان
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
او دستگیرِ کارگران بود
پیگیرِ وضعِ کولبران بود
پشت و پناهِ دربهدران بود
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
او دم به دم، شعار نمیداد
در مسندش قرار نمیداد-
هرکس که دل به کار نمیداد
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
او خارِ چشمِ راهن بود
مغضوبِ اختلاسکُنان بود
حیدر چگونه بود؟ چنان بود
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
او بود همنشینِ نداران
یارِ تمامِ بیکسوکاران
بارانِ مهربانِ بهاران.
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
او شیرِ روز و عابدِ شب بود
پاکیزهخویِ پاکنسب بود
تمثالِ بیمثالِ ادب بود
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
آن مردِ حق، علیهِ ضلالت.
آن نور، در برابرِ ظلمت.
جان داد و تن نداد به ذلّت
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
او کُشتۀ فتاده به هامون»
او صیدِ دستوپازده در خون»
ما کیستیم؟ عشقِ تریبون!
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
ما کیستیم؟ اهلِ تظاهر
ما کیستیم؟ مستِ تبختر
ما نیستیم مردِ تدبّر
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
ما غافل از مسیر و مرامش
بیبهره از پیامِ کلامش
تنها دکان زدیم به نامش
ما ملّتِ کدام حسینیم؟
مجتبی
در میان خلق با او بوده همسر فاطمه
از ازل ساقی علی بودهست، کوثر فاطمه
نام زهرا میدرخشد در میان اهلبیت
سیزده معصوم ما دُرّند، گوهر فاطمه
چون کلامِحق که باهُم فاطِمَه»آغاز شد
در میان پنجتن هم بوده محور فاطمه
در مقام آفرینش از نبی و از علی
با حدیث قدسی لولاک» شد سر فاطمه
هردو یک روحند اما در دوتن، با این حساب
فاطمه شد حیدر کرّار و حیدر فاطمه
سیب در معراج با دست پیمبر شد دونیم
نیم آن شد ذوالفقار و نیم دیگر فاطمه
مرتضی با ذوالفقار انگار جولان میدهد
خطبهخوانی میکند تا روی منبر فاطمه
هر خطیبی روضهخواند از غربت مولا علی
انتهای منبر او ختم شد بر فاطمه
هرکسی در روضههای اهلبیتش کار کرد
پاسخش را میدهد چندین برابر فاطمه
بر قلوب شیعیان مهر شفاعت میزند
میتکاند چادرش را روز م فاطمه
مجتبی خرسندی
درباره این سایت